كوير

 

خستگی هایم تورا با خویش می خواند هنوز
کودک قلبم زبان پیش میخواند هنوز
گرچه با رفتن تمام شعله خامش می شود
لیک سوز کهنه درد ریش میخواند هنوز

ارديبهشت

از فتنه چشمانت، غوغاست چه غوغایی!

در حلقه چشمانم، دریاست چه دریایی!

من مانده ام و ساقی، مستانه و رقصانه

پیمان شکنی هایت، برجاست به زیبایی!

کویر

چشمان تو افسونگر هر ایرانی است 
روی تو لطیف و خنده ات بارانی است
مانند منیژه و فرنگیس و زحل
کردار تو با جهانیان تورانیست

نارنج و ترنج


رام مي روم

در گمگشته كوچه اي

كه دريغ از يك چراغ

كه آمدنت را با پلك هاي گاه و بي گاهش شماره كند

 

آرام مي روم

در غباري از انتظاري براي نمي دانم

كه مرا از گذشته ام و تمامي چشم هايي كه مي شناختم دور مي كند

دستان سرد غبار بر سينه ام سنگيني مي كند

و قدم هاي بي ايمانم را آرام تر

حالا صداي نفس هاي خشك و بي احساسم

مسافران اين غبارراه را به سوي من بازمي گرداند

                 

آرام تر مي روم

مشتي غبار خيس خورده را فرو مي دهم

تا شايد مشت بي تابي و بي كسي ام باز نشود

هنوز خس خس غريبي ام را مي شنوم

اما عابران

گويا ديگر به به اين نفس گمشده خو كرده اند

 

آرام مي روم

كوچه پايان ندارد

نه پنجره اي كه سينه براي من بكوبد

و نه نگاه مضطربي كه پشت بخار نفس هاي لرزان گم شود

 

نه

بايد بروم

تندتر از مردمك هاي خانه هاي سكوت

نه

تندتر از گام هاي خاكستري و نازك اين جوي بي سرانجام

بايد اين حنجره گر گرفته ياري كند مرا

آرام

نه

بايد كه تند بروم....تندتر...

كوير

نام تو در غروب دمادم شنيدني است

گويا بهار در تن شب هم دميدني است

 

آن خلوتي كه سحر ميزبان ماست

چون آرزوي آب برايم خريدني است

 

اشكم گواه و لرزش دستم گواه تر

تصوير قلب خسته هم امروز ديدني است

 

غم با عبور بوي تو از شهر پر كشيد

چونانكه موج از دل دريا رميدني است

 

چشمي كه باغ صفا بود و شور عشق

روزي ميان پنجره آيا كشيدني است؟

 

پاييز پير بر بن برگي نوشته بود

با من بيا و گرنه زمستان رسيدني است


کویر

سلام 

از هفته اینده بخاطر همه شما بزرگواران دوباره ناژوان را فعال می کنیم

وزنده شدن همه خاطرات

که فرمود

روز وصل دوست داران یاد باد

 

ارديبهشت

امروز يكي از دوستان روايتي از زندگيش را به مطايبه نقل كرد؛

سعي كردم به نظمش درآورم. البته با عجله و در حين جلسه!

اميدوارم مقبول افتد:

 

كمي تا قسمتي آرام بودم

بسان طفلكان خام بودم

 

دلم را در قماري پاك باختم

مني كه از گروه عام بودم

 

نگارم بود يك موسيقي ناب

و من در پيش او يك گام بودم

 

بهار من چو باغي سبز و خرم

و من چون بلبل هنگام بودم

 

و ليكن قلب او را باد دزديد

دگر من يكسره دشنام بودم

 

گهي ژان وال ژان و مجنون و فرهاد

گهي چون مرد خون آشام بودم

 

نخوردم روزها جز غصه و غم

ز بس در فكر هجر شام بودم

 

به جز دوز و كلك چيزي نديدم

چو مرغي مانده اندر دام بودم

 

اگرچه بود او جام جهان بين

ولي من در جهان ناكام بودم

 

*****

برفت و عاقبت برگشت اما

دگر من در پي يك وام بودم!

 

 

نارنج و ترنج

 نه از من سراغی بگیر... و نه به الهام پوسیده "دوست داشتن" مان چنگ بزن

 

دیگر نه پوسته نیلوفری شب

این احساس ترک خورده را پیوند خواهد زد

نه نگاه یخ زده آفتاب در آغازین صبح زمستانی

 

بیهوده به آسمان نگاه نکن

مرا نه در بارش سنگ های آسمانی خواهی یافت

نه در نگاه دزدانه آخرین ستاره

من اینجا هستم

نه دور

نه نزدیک

تنها هراس نگاه دوباره تو مرا به تاریکی کشانده است

 

نه از من سراغی بگیر

و نه بافه های خاطرات کهنه مان را شانه بزن ...

اثر ماکسین نوئل

گل ارکیده

از برودت چشمان شکاک،....

لاشه باور‌های پوچ را به سردخانه فراموشی بسپار ،....

تنها گرمای دل‌ مشتاق را در شاهراه حقیقت پاس دار ،....

تردید سرسخت تو ،....

در باور باورها ،....

خرافات را پس میزند ،...

باورها را به عقل بسپار ،....

احساسی ،....

آسمان را به تو راه میدهد ،... ،...

نور در تو جاری میشود ،...

کهکشانها در تو گم خواهند شد ، ...

تو در خود غرق خواهی شد ،...

از تو ،... خود متولد می‌‌شود ،،..،.

خودی عاشق ،...

جدا از روزگاران ،... بی‌ خرافات ،...

این تصادفی نیست که نور در تو حل می‌‌شود ،...

خود عاری از برچسب باور پوچ ،... رها از بند خرافات ،....

خود سیال ،... خود بی‌ خود ،.... خود نور.


اردیبهشت

 

این یک داستان واقعی است. در واقع یک خاطره است. اخیرا در یادداشت های دهه شصت ام دیدم. دقیقا خرداد1363 نوشته شده . فکر کرم برای تنوع هم که باشد، بد نیست دوستان بخوانند. حق یارتان.

 

بوی کوچه ما مرگ است

مغازه اش پر از بوی قلع و نشادر بود. پیرمرد هیچوقت خسته نبود. ضبط صوت قدیمی اش که در کاستش هم شکسته بود، همیشه روشن بود و آهسته صدای پوران و ایرج را می شنیدی. مغازه پراز خنزر پنزرهای ضبط و تلویزیون و پنکه بود. گاهی حتی دینام دوچرخه و موتور کولر را هم تعمیر می کرد. معمولا زاغی که بالاتر از سیاهیش رنگی نبود، روی پنکه قد بلند ورودی آن نشسته بود. هر ساعت از روز از آنجا رد می شدی در حال جوش و نوش بود. وقتی مشتریان حضور داشتند با چای و موسیقی و صدای خوب – اما خفیفش – پذیرایی می شدند.

روزی برای تعمیر ضبط صوتمان به مغازه اش رفتم. سیگارش را به احترام من خاموش کرد واصرارم فایده ای نداشت. شروع کرد با ضبط ور رفتن و طبق عادتش خاطره گفتن. از اینکه در جوانی با یکی از دوستانش به هند رفته و او تردستی و جادو یاد گرفت و آمد ایران و پولدار شد و حالا هم یک هیات بزرگ دارد و اینکه خودش رفت سراغ فن و شد تعمیرکار و از درآمدش هم تا به حال خدا را شاکر است. گویی خسته شد و بدون معطلی سه تارش را آورد و قبل از آن که بنوازد گفت: امروز زاغکیم طفلکی مرد و این واسه من یعنی خیلی چیزا. گفتم نکنه شمام خرافاتی هستین حاجی. لبخندی زد و گفت هرچی میخوای اسمش بذار اما شگون نداره. نگاهم به زاغک رنجور افتاد که روی خرت و پرتای پیرمرد به خواب ابدی رفته بود. ساکت شدم. . . و سازش به صدا درآمد.

نوار چرک ونیم شکسته ای توی ضبط گذاشت و کارش ادامه داد. ناگهان جوانی وارد مغازه شد . رنگ و رو پریده و مبهوت. پیرمرد و او نگاهشان به هم دوخته شد . پیرمرد پرسید: تمام کرد؟ و پسر به علامت تایید سرش را تکان داد. همسرش او را تنها گذاشت. من بی اختیار خداحافظی کردم.

دو روز بعد در راه مدرسه ام از آنجا عبور می کردم. کرکره مغازه همچنان پایین بود  و روی پارچه ای مشکی آگهی ترحیم زده بودند : به علت درگذشت پدر عزیزمان مغازه بسته است. . . !


http://www.khouznews.ir/files/fa/news/1390/11/15/3030_996.jpg