خدای من

از خدا پرسیدم : خدایا چه چیزی تو را ناراحت می کند؟

خداوند فرمود :هر وقت بندهای با من سخن می گوید چنان به حرف های او گوش می دهم

 که گویی به جز او بنده دیگری ندارم ،

ولی او چنان سخن می گوید که انگار من خدای همه هستم الا او..........

من هم ..........

خدایا من 

         گفتی یه اتفاق بود...

                 مهربانم خیلی سخته ندونی که باید صبر کنی یا فراموش..........

کمک کن

کمک کن

کمک کن

     تا رها شیم و پیدا شیم

 

                                 

       

شیطان و بنده ای خدا

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.

 لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.

مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند. مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا اونمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: ... مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.

 شیطان در ادامه توضیح می دهد: ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

 

ای همه نفس!!!!!!!!!

 

اي همه نفس !!!!، نفس بده تا از نفس نيفتم
نگذار اين روز هاي نفسگير  نفس را از من بگيرند
.
.
.


مهربانم !!! بالا نمي اید اين نفس  نيمه 
از نفس بريدم
كمك كن
كمك كن تا از نفسهاي تو جون بگيرم ............

 

خوابي ديدم ....خواب ديدم در ساحل با خدا قدم مي زنم
بر پهنه ي اسمان صفحه هايي از زندگي ام برق زد در هر صحنه،دو جفت جاي پا ديده ام
يکي متعلق به من وديگري متعلق به خدا،وقتي اخرين صحنه در مقابلم برق زد
به پشت سر وبه جاي پاهاي روي شن نگاه کردم متوجه شدم که چندين بار در طول مسير زندگي ام
فقط يک جفت جاي پا روي شن بوده است
هم چنين متوجه شدم که اين در سخت ترين و غمگين ترين دوران زندگيم بوده است
اين واقعا برايم ناراحت کننده بود و درباره اش از خدا سوال کردم
خدايا اگربه دنبال تو بيايم ،تو در تمام راه با من خواهي بود
ولي ديديم که در سخت ترين دوران زندگيم ،فقط يک جفت جاي پا وجود داشت
نمي فهمم چرا هنگامي که بيش از هر وقت  ديگر به تو نياز داشتم ، مرا تنها گذاشتي
خدا پاسخ داد :بنده اي بسيار عزيزم
من هميشه در کنارت هستم و تنهايت نخواهم گذاشت
اگر در ازمون ها و رنج ها ،فقط يک جفت جاي پا ديدن ،بدان خاطربود که

در ان هنگام تو را در اغوشم حمل مي کردم
  


گفتم: چقدر احساس تنهايي مي‌كنم
گفتي: فاني قريب 
من كه نزديكم (بقره)

گفتم: تو هميشه نزديكي؛ من دورم... كاش مي‌شد بهت نزديك شم
گفتي: و اذكر ربك في نفسك تضرعا و خيفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال 
هر صبح و عصر، پروردگارت رو پيش خودت، با خوف و تضرع، و با صداي آهسته ياد كن (اعراف)

گفتم: اين هم توفيق مي‌خواهد!
گفتي: ألا تحبون ان يغفرالله لكم
دوست نداريد خدا ببخشدتون؟! (نور)
 
گفتم: معلومه كه دوست دارم منو ببخشي
گفتي: و استغفروا ربكم ثم توبوا اليه 
پس از خدا بخوايد ببخشدتون و بعد توبه كنيد (هود)

گفتم: با اين همه گناه... آخه چيكار مي‌تونم بكنم؟
گفتي: الم يعلموا ان الله هو يقبل التوبة عن عباده
مگه نمي‌دونيد خداست كه توبه رو از بنده‌هاش قبول مي‌كنه؟! (توبه )
 
گفتم: ديگه روي توبه ندارم
گفتي: الله العزيز العليم غافر الذنب و قابل التوب 
خدا عزيزه و دانا، او آمرزنده‌ي گناه هست و پذيرنده‌ي توبه (غافر)


گفتم: با اين همه گناه، براي كدوم گناهم توبه كنم؟
گفتي: ان الله يغفر الذنوب جميعا
خدا همه‌ي گناه‌ها رو مي‌بخشه (زمر)

گفتم: يعني بازم بيام؟ بازم منو مي‌بخشي؟
گفتي: و من يغفر الذنوب الا الله
به جز خدا كيه كه گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران )
 
گفتم: نمي‌دونم چرا هميشه در مقابل اين كلامت كم ميارم! آتيشم مي‌زنه؛ ذوبم مي‌كنه؛ عاشق مي‌شم! ... توبه مي‌كنم
گفتي: ان الله يحب التوابين و يحب المتطهرين 
خدا هم توبه‌كننده‌ها و هم اونايي كه پاك هستند رو دوست داره (بقره)


ناخواسته گفتم: الهي و ربي من لي غيرك
گفتي: اليس الله بكاف عبده
خدا براي بنده‌اش كافي نيست؟ (زمر)
 
گفتم: در برابر اين همه مهربونيت چيكار مي‌تونم بكنم؟
گفتي:
يا ايها الذين آمنوا اذكروا الله ذكرا كثيرا و سبحوه بكرة و اصيلا هو الذي يصلي عليكم و ملائكته ليخرجكم من الظلمت الي النور و كان بالمؤمنين رحيما 
اي مؤمنين! خدا رو زياد ياد كنيد و صبح و شب تسبيحش كنيد. او كسي هست كه خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و رحمت مي‌فرستن تا شما رو از تاريكي‌ها به سوي روشنايي بيرون بيارن. خدا نسبت به مؤمنين مهربونه (احزاب )

خداي من ....

واقعيت غلط        درست هم غير ممكن      و حقيقت باز هم پشت ابر

خسته ام از راه هاي نرفته        كه پايان هيچ كدامشان شبيه تو نيست

من گم شده ام ....       

  مانده ام تنها با نام تو       كه حتي در فرهنگ عميد هم معنا نميشود  

 

یا رب.....

خدایا رحمتی کن    

تا ایمانم       

                 نام ونان برایم نیاورد

قوتم بخش

                تا نانم و حتی نامم

 

در خطر ایمانم افکنم

 

خدایا :

مرا ترک کردی

مگذار تو را ترک کنم روزی ....

بود یا نبود من با تو

این دستان من و نیاز دستان تو را داشتن ......!!

Image hosted by allyoucanupload.com

قصه گنجشک وخدا

روزها گذشت و گنجشک با خدا هيچ نگفت
 .فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اينگونه مي گفت:مي ايد
من تنها گوشي هستم که غصه هايش را ميشنود

و يگانه قلبي ام که دردهايش را در خود نگه مي دارد.
سر انجام گنجشک روي شا خه اي از درخت دنيا نشست .

 فرشتگان چشم به لبهايش دوختند
گنجشک هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :با من بگو ازان چه سنگيني سينه توست .
گنجشک گفت :لانه کوچکي داشتم ارمگاه خستگي هايم بود
 و سر پناه بي کسي ام تو همان را از من گرفتي اين طوفان بي موقع چه بود؟
چه مي خواستي از لانه محقرم؟
کجاي دنيا را گرفته بود؟
و سنگيني بغض راه به کلامش بست 
سکوتي در عرش طنين انداز شد فرشتگان سر به زير انداختند.
خدا گفت:ماري در راه لانه ات بود
خواب بودي باد را گفتم تا لانه ات را را واژگون کند ان گاه تو از کمين مار پر گشودي
گنجشک خيره در خدايي خدا مانده بود.
خدا گفت :و چه بسيار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم

و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي
اشک در ديدگان گنجشک نشسته بود .
 ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت .هايهاي گريه هايش ملکوت خدا راپر کرد.........!!!

خداي من!هيچ وقت ان لحظه را فراموش نمي کنم
که براي لحظه اي از رحمت تو نا اميد شدم

 وصداي گريه من تمام فضاي اتاقم را پر کرده بود
  باز هم تو کنارم امدي
 اشکهامو پاک کردي انقدر شرمنده شدم که

 نتوانستم براي لحظه اي به اسمانت نگاه کنم

مهربان من! به اميد روزي که بنده خوب تو باشم

دلم تنگه

دلم برای خدا تنگ شده

جای ایمان روی طاقچه خالی است

می دانم .......   می دانم ....!!

کلاغه به خونش نرسيده بود

قصه تمام شده بود                  
کلاغ نشست پيش پاي قصه گو             والتماس کرد
يک بار         فقط براي يک بار بگو        

 قصه ما به سر رسيد           کلاغه به خو000000

گريه امانش نداد!!!!!!!!!!!0
قصه گو به نيمه هاي قصه رسيد         
  کلاغ توي اين تاريکي      ان دورها               سو سوي چراغي ديد
اين بار بايد قبل از به سر رسيدن قصه        به خانه اش مي رسيد
قصه گو از نيمه قصه گذشت            

کلاغ خيره به سوسوي دور چراغ
هر چه توان داشت         بال زد      

اشک توي چشمهايش جمع شده بود
قصه گو به اخر قصه رسيد          هنوز چيزي نگفته بود   
کلاغ تندتر  بال مي زد       بال  بال ميزد 
چراغ که خاموش  شد      

بغض کلاغ همون جا          توي تاريکي اسمان ترکيد

قصه گو گفته بود!!!!!!!!!!!

 

.............................................

تولدم وتولدش مبارک
روز ها مي دزدند        تازگي را از سيب

  آري چون نباشي

نيمه سيب تو تنهاست.......                                نیمه سیب من

 

خدایا....

سعی ام بر این است  که به تو نزدیک شوم         لطفا

تو هم نزدیکتر بیا....!!

ادامه نوشته

خداي من!

 کجا خوبي چون تو بيابم؟
هميشه وقتي ميان خروارها ترديد گم مي شوم فقط نام تو کافيست

تا دل از هر چه سياهيست رهايي يابد
خداي من! 

 شرم دارم...از اينکه فقط صدايت ميزدم اما چشمهايم را مي بستم.....! من کور کورانه تو را
       فرياد مي کردم....!
        تو در من حل بودي و من تو را در دورها مي جوييدم؟!...تو من بودي و من فارغ از حضورت، تن به سکوت داده
             بودم؟!...چه سرشار از هويت بودم و بي هويت مي نمودم...     
         چه از تو بودم و خود را جدا از تو مي پنداشتم.من بودم اما گويي نبودن را باور کرده بودم. 
        و تو...بودي و من بودنت را از ياد برده بودم...  
       هنوز هم اينجا مانده ام سر در گم . دوباره صدايت ميزنم
شايد که به همت مهر دوباره ات پر گشودم........!!!!