یکی از کوچیکترین محبت های خدا به بنده اش ( توصیه میکنم تا اخر بخونید)
خدا همه چیزو با زیبایش افریده
فریاد بکش و نترس.مطمن باش خدا صداتو می شنوه
من عاشق خدا هستم.
مردی بود که در زندگی آرزوی بزرگش فتح قله های بلند دنیا بود
روزی تمام کار و زندگی وخانواده خود را رها کرد و به سراغ این آرزو رفت.
به تنهایی به دل کوه زد و تا میتوانست بالا رفت.
ناگهان هوا خراب شد به طوری که مرد یک متر جلوتر خود را نمیدید
به ناگه زیر پایش خالی شد و مرد با سرعت به دره سقوط کرد
در همین حین با تمام وجود فریاد زد خدایا کمکم کن
ناگهان طنابی که به کمر بسته بود محکم شد و او در میان زمین وهوا معلق ماند
ندایی به او نهیب زد: من خدای تو هستم. اگر ایمان داری که من میتوانم تورا نجات دهم
طنابی که به تو وصل است را پاره کن مرد کمی اندیشید وبعد طناب را محکمتر چسبید
کوهنوردان 2 روز بعد جسد مردی معلق را یافتند که از سرما یخ زده بود در حالی که طنابی به کمرش بسته شده . تنها یه متر بیشتر با زمین فاصله نداشت
مرگ از زندگی پرسید : " این چه حکمتی است که باعث می شود تو شیرین و من تلخ جلوه کنم ؟! "
زندگی لبخندی زد و گفت : دروغ هایی که در من نهفته است و حقیقت هایی که تو در وجودت داری...
چند روز پیش داشتم دفتر یکی از بچه ها رو ورق میزدم این جمله ها رو دیدم:"
هرگاه دلت هوایم را کرد، به آسمان بنگر و ستارگان را ببین که همچون دل من در هوایت می تپند