وعده باران

پرستوهای بی پرواز از این شهر کوچیدند
و آنها هر سحر شاید تو را در خواب می‏دیدند
قناریهای بی‏آواز و سردرگم تو را شاید
شبیه حنجره مثل صدای خویش فهمیدند
و آن شب چشمهای آسمان هم غرق باران بود
شبی که ناگه از لبها گل لبخند را چیدند
و بال شاپرکها زیر پای غصّه له می‏شد
زمینی‏ها در اندوه - آسمانیها درخشیدند
عروج لحظه‏ها بودند و در تاریکی آن شب
که دلها را به آبی کبوترها کشانیدند
مسیر رفتنت بود و مداد رنگی و دفتر
و جاده با کبوترهاش دنبال تو کوچیدند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد