در کلام ممکن است هر کس ادعای عشق داشته باشد اما در عمل است که عاشق شناخته می شود.

عشق آن است که عاشق جز معشوق نبیند.خود را نبیند او را ببیند.همه چیز را برای او بخواهد. او را برای

 او بخواهد نه برای خود.مادر عاشق است.اگر خانه اش آتش بگیرد و فرزندش در آن باشد خود را نمی

 بیند. فقط فرزندش را می بیند.حاضر است از جان خود بگذرد تا فرزندش زنده بماند.شهدا عاشق بودند.

به خاطر خدا از جان خود گذشتند.با خدا عشق بازی کردند.ما هم اگر می خواهیم بدانیم عاشق خدا

هستیم یا نه می توانیم از خود یک تست بگیریم.آیا حاضریم به خاطر او از جان مال و ... بگذریم؟ 

جان و مال پیشکش.

               آیا هنگامی که زمینه گناه فراهم است حاضریم بگیم خدایا به خاطر تو ...؟

جملاتی زیبا از استاد نورالله مرتضایی

تا بهشت دو قدم راه داریم:

قدم اول: خودمان را با دیگران مقایسه نکنیم

قدم دوم: در بهشتیم.

 

وقتی خدا آمد آنچه داریم و نداریم از بین می رود

و بعد غم از بین می رود.

 

گاهی در فکرمان با کسی دعوا می کنیم به او ناسزا می گوییم

و احساس نمی کنیم کار نادرستی مرتکب شده ایم.

 

وقتی حرف بد می زنید در فکر شما حضور پیدا می کند

و همین روح را آلوده می کند.

 

تمام گرفتاری های ما دوری از خداست

 

گاهی فکری شما را خیلی اذیت می کند

رهایش کنید راحت می شوید.

نباید خود را در چنگال ذهن بد گرفتار کنید.

 

خداوند غیور است

 نمی خواهد گناه بنده اش فاش شود.

 

تا می توانید دل کسی را نشکنید...

دل شکستن توفیق را از انسان می گیرد.

 

کسی را سر زنش نکنید

شاید این سرزنش شما را به وضعیت مشابهی دچار کند.

 

برگرفته از کتاب "آن"                    بهترین تصاویر در بهار بیست www.bahar-20.com                                

        بهار-بیست دات کام   تصاویر زیبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com
   

تو

تو عاشقانه ترین نام

وجاودانه ترین یادی

                         تو از تبار بهاری-تو باز میگردی

                          تو آن یگانه ترین رازی-ای یگانه ترین

تو جاودانه ترین

برای آنکس که نمی داند

برای آنکس که نمی خواند

                          برای آنکس که نمی داند و نمی خواند

تو بی نشانه ترین باش

                          ای یگانه ترین 

خدا هست؟؟؟؟؟

                                 

 

                                 

 

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.

" استاد پرسید(آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟)

کسی پاسخ نداد.

استاد دوباره پرسیدآیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟)

دوباره کسی پاسخ نداد.

استاد برای سومین بار پرسید آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟)

برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد.

استاد با قاطعیت گفت با این وصف خدا وجود ندارد.

دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند.

استاد پذیرفت.

دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟

همه سکوت کردند.

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟

همچنان کسی چیزی نگفت.

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟

وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد،

دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد 

                                 

شناخت خدا

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن."
لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..."
خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید"، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن."
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.."
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند ....
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ...
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد.
فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!"
 ***
 زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟