شناخت خدا

            بهار-بیست دات کام   تصاویر زیبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

زندگی سخت است! 

خطر کن! 

وارد بازی شو!چه چیزی از دست می دهی؟ 

با دستهای تهی امده ایم، 

و با دستهای تهی خواهیم رفت. 

نه،چیزی نیست که از دست بدهیم، 

فرصت بسیار کوتاه به ما داده اند، 

تا ترانه ای زیبا بخوانیم، 

و فرصت به پایان خواهد رسید. 

اری،این گونه است که هر لحظه غنیمتی است!  

   

   

هدیه

خانه دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار

اسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

نرسیده به درخت

کوچه باغی است از باغ خدا سرسبزتر است

و در ان عشق به اندازپرهای صداقت ابیست

میروی تا ته ان کوچه که او پشت بلوغ

سر بدر می اورد

پس به سمت گل تنهایی میپیچی

دو قدم مانده به گل

پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی

تو را ترسی شفاف فرا میگیرد

در صمیمیتسیال فضا خش خشی می شنوی

کودکی میبینی

رفته از کاج بلندی بالا

جوجه بردارد از لانه نور

و از او میپرسی

خانه دوست کجاست ...

                                  " سهراب سپهری "

قدم زدن با خدا

         

       بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar-20.com

خوابی دیدم  خواب دیدم که در ساحل با خدا قدم می زنم.

برپهنه اسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد .

درهر صحنه دو جفت جای پا روی شن دیدم یکی متعلق به خودم و دیگری متعلق به خدا.

وقتی اخرین صحنه ها مقابل چشمانم برق زد. به جای پاها ی روی شن . 

 نگاه کردم متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگی ام .

فقط یک جفت روی شن بوده است.

همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده است.

این برایم واقعا ناراحت کننده بود ودرباره اش از خدا سئوال کردم:خدایا تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم در تمام راه با من خواهی بود.

ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگی ام فقط یک جفت جای پا وجود داشت.

نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم مرا تنها گذاشتی.

خدا پاسخ داد بنده بسیار عزیزم من در کنارت هستم وهرگز تنهایت نخواهم گذاشت.

اگر در آزمون ها ورنج هافقط یک جای پا دیدی زمانی بود که تورا در اغوشم حمل میکردم

گزارشی از حضرت ادم

                                                                                                                                      بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar-20.com    

 
نامت چه بود؟ ادم 
فرزند؟ من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت   


نامت چه بود؟
آدم


فرزند؟
من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت


محل تولد؟
بهشت پاک


اینک محل سکونت؟
زمین خاک


آن چیست بر گرده نهادی؟
امانت است


قدت؟
روزی چنان بلند که همسایه خدا،اینک به قدر سایه بختم به روی خاک


اعضاء خانواده؟
حوای خوب و پاک ، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک


روز تولدت؟
روز جمعه، به گمانم روز عشق


رنگت؟
اینک فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه


چشمت؟
رنگی به رنگ بارش باران ، که ببارد ز آسمان


وزنت ؟
نه آنچنان سبک که پرم دئر هوای دوست ... نه آ نچنان وزین که نشینم بر این خاک


جنست ؟
نیمی مرا ز خاک ، نیمی دگر خدا


شغلت ؟
در کار کشت امیدم


شاکی تو ؟
خدا


نام وکیل ؟
آن هم خدا


جرمت؟
یک سیب از درخت وسوسه


تنها همین ؟
همین

!!!!

حکمت؟
تبعید در زمین


همدست در گناه؟
حوای آشنا


ترسیده ای؟
کمی


ز چه؟
که شوم اسیر خاک


آیا کسی به ملاقاتت آمده؟
بلی


که؟
گاهی فقط خدا


داری گلایه ای؟
دیگر گلایه نه؟، ولی...


ولی چه ؟
حکمی چنین آن هم یک گناه!!؟


دلتنگ گشته ای ؟
زیاد


برای که؟
تنها خدا


آورده ای سند؟
بلی


چه ؟
دو قطره اشک


داری تو ضامنی؟ بلی


چه کسی ؟ تنها کسم خدا


در آ خرین دفاع؟

می خوانمش که چنان اجابت کند دعا

حکایتی بسیار زیبا و عارفانه بین خداوند و گنجشکی شاکی به خدا...

                                 خداوندی خدا
 
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت...
 
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت :
 
می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که
 
دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا
 
نشست .
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود
 
" با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ." گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم،
 
ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی .
 
 این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم ؟ کجای دنیا را گرفته بود ؟
 
 و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان
 
همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.
 
 انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
 
خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به
 
 دشمنی ام بر خاستی.
 
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های
 
گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد....